کجا رَوَم چه کنم چاره از کجا جویم؟
که گَشتهام ز غم و جورِ روزگار مَلول
منِ شکستهٔ بدحال زندگی یابم
در آن زمان که به تیغِ غَمَت شَوَم مَقتول
خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
انسان وقتی به فقر وجودی خود آگاه باشد عاشق آن بی نیازمی شود و سرِ کویِ محبوب بی نیاز منزل می گزیند
او به خوبی می داند که زَر و دارایی هایِ مادیِ این جهانی و قدرت و مقامِ و موقعیت و شهرت و اعتبار دنیویِ او برای نیلِ به هدف که دیدارِ دیگرباره معشوق است کارآیی ندارد و جواب نمی دهد.
و همچنین او می داند نه باب و دری برای ورود به ساحتِ کبریاییِ او وجود دارد و نه امکانِ خروج از کویِ حضرتش، چرا که هیچ جایی نیست که در حیطهی اقتدار و پادشاهیِ او نباشد.
بنابراین عاشقی که از جور و جفا و غمِ روزگار و بی مهری آدمیان ملول و دلگیر شده است به کجا رَوَد و چاره کار را از چه کسی جویا شود، پناهی جز او وجو ندارد.
گرفتاری های روزگار مادی وقتی گریبانِ انسان را می گیرد آن کس که از منظرِ نرگسِ جادو و رعنایِ خدا به هستی می نگرد به اعتباریات دنیای گذارا التفاتی ندارد در این حال است که روزگار رویِ خوشش را از انسانی که جهان را با چشمِ جهان بین و نه جان بین نگاه می کند دریغ می دارد تا به این وسیله یادآوری کند که باید از طریقِ نرگسِ رعنا و زیبایِ او جهان را ببیند.
انسانی که از جور و جفایِ روزگار ملول گشته است و به هر دری می زند بجز درد و محنت نصیبی نمی بَرَد و شکست خورده و بد حال می شود آنگاه به زندگیِ حقیقی دست می یابد که علتِ اینهمه ناکامی هایِ خود را در تغییرِ نگرش به جهان و دیدن بر حسبِ نرگسِ رعنایِ خداوند بیابد و این تغییرِ نگاه حاصل نمی گردد مگر اینکه به تیغِ غمِ عشقِ حضرتش گرفتار آید، تا دلش به عشق زنده و دیدهی جان بین یابد.
انسان آن گاه که نگاهی عاشقانه به زندگی الهی و جهان هستی داشته باشد و هم و غمش عشق به خوبی ها باشد حالِ بیرونی او نیز خوب و زندگی خواهد یافت.
معشوقِ ازل دلِ عاشق را که پیش از این خرابِ غمهایِ ناشی از جفایِ روزگار بوده و به آنها خو کرده است مناسب ترین مکان برایِ نزولِ اجلاسِ غمِ اصلی و ارزشمندِ عشق می داند. پس تردید نکرده و دلِ تنگِ عاشق را قرارگاهِ این غمِ جدید قرار می دهد که برطرف کنندهٔ سایرِ غمها ست.
برچسب : نویسنده : smabdollahi42 بازدید : 6